مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مسافرکوچولو'مانی جون'

دو ماهگی

مانی جونم امروز واکسن دو ماهگیت رو زدی. پسرم فقط همون لحظه اول گریه کردی خیلی صبوری مامان بابات هم گفت پسرم صبوره خیلی عصبانی شدم چون سه بار سوال کردم و یه بار هم بابات پرسید و هر دوتاشون گفتن حوله گرم بذار وقتی گذاشتیم پای کوچولوت ورم کرد و قرمز شد زنگ زدیم اورژانس گفت کمپرس سرد بذار صدات در اومد تا بعد
8 مرداد 1390

یه کار مهم

مانی جونم عزیز مامان دیروز یک ماهه شدی و به مناسبت یک ماهگیت و اعلام نی نی بودنت رسما به من و بابات و قسمتی از خونه جیش کردی. دیروز وقتی داشتم عوضت میکردم از بابت هم به خاطر اینکه پیخ پیخ شده بودی و پا میزدی کمک خواستم که بابات هم دریغ نکرد. اول به من و فرش جیش کردی خیلی برام جالب بود و فقط میخندیدم که چه طور تا رو فرش ریخت اما بابات حسابی عصبانی بود البته از دست من. بعد بابات دلش واست سوخت که همش بسته ای و گفت حالا که جیش کرد بازش بذار و من هم قبول کردم تا رفتم تو آشپزخونه صدای بابات رو شنیدم که میگفت: جون من نه جون من نه اون وری جون من اون وری.اومدم که ببینم چی شده دیدم بله بازم جیش کردی این دفعه به بابات. ما هم به مناسبت این کار م...
9 تير 1390

مانی جون 29 روزه

ماني جونم امروز 29 روزه شدي. ديروز رفته بوديم خونهء مامانيم و دايي نادرم براي اولين بار تو رو ديد آخه رفته بود سفر. تا شب اونجا بوديم و بعد بابات اومد دنبالمون اومديم خونه. ديشب سر راه به بابات  بر خلاف ميل باطنيم گفتم که برات پستونک بگيره تا شبا اينقدر شير نخوري تا حالت بد شه. الهي فدات شم گلم که اولش يه کوچولو بدت اومد بعد از سر ناچاري قبولش کردي. مامان قربونت بره که پستونک رو صورت کوچولوت مثه فرمون ماشين ميمونه. اما امان از شيطنتت که يه ساعت بعد دستت اومد که واسه چي بهت پستونک داديم و ديگه نگرفتيش. ديشب هم مثه هر شب تا صبح بيقرار بودي و صبح خوابيدي. امروز ظهر هم با بابات و مامانيت برديمت واسه پيخ پيخ اما واسه فردا وقت...
5 تير 1390

27 روزگیت

مانی جونم امروز ٢٧ روز از تولدت میگذره. دیشب مهمون داشتیم.به خاطر آبله مرغون امیر مهدی عمه سمیه ات اینا واسه ولیمه تو نیومده بودن که دیشب دعوتشون کردیم مامانی و بابایی و عمه سمیرا و عمه رویات هم اومدن. پسرم دیروز یه کم تنهات گذاشتم و تا کارامو انجام بدم. بابات هم بعضی وقتها یه کارایی میکنه که هم خودش هم منو تو زحمت میندازه.گفت میخوام کباب درست کنم آخه هوا دیشب خیلی عالی بود اما چه کبابی کوبیده با کلی درد سر. دیروز بیقرار بودی و تا من چرخ گوشت رو روشن میکردم آروم میخوابیدی. این روزا فقط به مراقبت کردن از تو مشغولم و اصلا دلم نمیخواد کار دیگه ای انجام بدم. دیروز به بابات گفتم که ماه رمضون نزدیکه و مهمون بازی ها شروع میشه من که امسا...
3 تير 1390

روز بیست و پنجم

کوچولوی بند انگشتی امروز ٢٥ روزه که از تولدت میگذره. دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم وقتی اونجاییم کیف میکنی آخه رو تخت مامانیم که رو به پنجره هست میخوابی و باد نوازشت میکنه. قرار بود بابات ساعت ١٧ بیاد دنبالمون اما من حاضر نشده بودم و بابات وقتی اومد دید ما آماده نیستیم گفت ساعت ٢١ میام و سر ساعت هم اومد. وقتی رسیدیم خونه من بردمت حموم آخه هوا گرمه و میترسم که گردنت دوباره جوش بزنه. بابات هم شام کباب درست کرد.آخه میگه شیر من قوت نداره که تو تا صبح یکسره شیر میخوای. الهی بمیرم واست به سفارش مامانیم دیشب بهت شیر ندادم آخه مامانیم میگه تو از رو عادت تا صبح شیر میخوری نه از گشنگی .واقعا هم راست میگه چون اونقدر میخوری که بالا میاری.منم ...
1 تير 1390

مانی جون 22 روزه

مانی جونم امروز ٢٢ روزه که از تولدت میگذره. بعضی وقتا دلم واسه روزایی که تو دلم بودی تنگ میشه.وقتی کف پات یا آرنج و زانوهاتو ماساژ میدم یه حسی بهم دست میده یاد وقتی که تو دلم بودی میوفتم که یه چیز کوچیک و گرد مثه یه گردو رو از زیر پوستم لمس میکردم.  وای که لذتی داره که تو رو بغل میکنم و تمام سختی های دوران بارداری رو مرور میکنم. با خودم میگم ماهای اول چقد احمق بودم که به خاطر بد حالی هام از نی نی دار شدن پشیمون شده بودم اما وقتی حالم خوب شده بود خیلی لذتبخش بود هر حرکتی که میکردی. دیروز رفته بودیم خونهء مامانیم.ناهار کباب درست کرد امان از دست مهبد در خونه رو باز گذاشت و هر چی دود بود اومد تو. ما هم حسابی بوی دود گرفتیم. س...
29 خرداد 1390